ره عشاق سپردن به دل آزاری نیست


جز به دل سوزی و دل جویی و دل داری نیست

چه کنم با دل شوریده که از بدو وجود


مست جامی ست که امید به هشیاری نیست

چون تبرا و تولا به مشعبد گه عشق


بازیی نیست که از حقه برون آری نیست

چاره تسلیم و رضا بیش مگو از من و ما


هیچ تدبیر دگر تا که بنسپاری نیست

ما به جان حاضر وقتیم و به دل ناظر دوست


سیر عاشق به گرانی و سبک باری نیست

آب و غربال بود دعوی بی معنی و هیچ


خاک بر یاری یاری که همه یاری نیست

از نزاری تو به زاری نکنی بیزاری


شرط آزار بر آن است که بیزاری نیست